محل تبلیغات شما

کمک خدا



سلام
حال همه ما خوب است.خلاصه ی هر چه همین حوالیِ اسمت.

تا یادم نرفته است بگویم خواب دیده ام خانه ای خریده ای بی پرده ،بی پنجره، بی در، بی دیوار.
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی "باز نیامدن" است اما.
تو لااقل گاهی .هر از گاهی .
ببین این طرفها کسی بی قرارت هست یا نه؟
دیگر از اینهمه سلامِ ضبط شده بر آدابِ رفت وآمدِ مردمان خسته ام! پس کی میایی؟
به رویای آمدنت در این خانه قناعت کنیم؟ همه میگویند : کی میایی؟


فلانی و فلانی.
اوف از این روزهای کندِ طولانی.
پس کاش کسی می آمد.
لااقل خبری می آورد!. روز احتمالا اتفاقی تازه در ادامه شب است.
اگر با تمام وجود بخواهی که روز شود روز میشود حتما! اصلا .
اصلا ولش کن برویم سر مطلبی ساده

میبینی؟ چه بی قراریم؟ تو بگو چه وقت خوشی؟
من که درد میکشم از دستِ فراق و قلیلیِ کلماتِ همین طوری!
بی قرارم! بی قرارم!.
میخواهم بمانم میخواهم بروم! گو به همین عصرهای عجیب.
آدینه ی عدالت! همه جا پر است.
پر است از سوال و سکوت.
سکوت و کوپن .​
گلایه .​
گمان ​
نان
پچ پچِ این و آن ​
کوچه ها ​
مغازه ها ​
مردمان ​
چادر نمازی نخ نما بر بند درخت​
ایوانی آن بالا ​
برجی این سوتر ​
راه بلدِ قصه ما میگفت: دقت کنید! صدای کندن گور می آید​
راستی این همه چرت و پرت عجیب قشنگ با ما چه نسبتی چه ربطی چه حرفی دارند؟​
نه​
اصلا باشد برای بعد ​
تو که همه جا هستی.
توی بازار
توی صف نانوایی.
توی مزرعه های گندم فلان روستا.
قبول نیست آقا! دیدی گمت کردم؟​
دیدی آب آمد و از سر دریا گذشت و
تو نیامدی؟
میان ما مگر چند رودِ گل آلودِ پرگریه میگذرد که از این دامنه تا آن دامنه –که تویی- هیچ پلی از اتصال دل نمیبینیم؟


بعضی ها رشوه میخواهند رفتگرها عیدی.
رهگذران سکوت!
دریغا عشق!
اتفاق خوب قشنگی در راه است! بگو بشود!
به گامهای کسان گمان می برم که تویی.
دلم ز سینه برون شد ز بس که تپید! بیا!
من​
همین من ساده​
تو که میدانی.​
باور کن.​
برای یک بار برخاستن هزار هزار بار فرو افتادم.
با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم که نه دیگر تنی برایم سالم بماند و نه این دل ناماندگارِ بی درمان!​
به بستر بی کسی مرده ام! تو از یادم نمی روی
خاموش به رسم رساترین شیون آدمی.
تو از یادم نمی روی.
گریبانی برای دریدنِ این بغضِ بی قرار.
تو از یادم نمی روی!
خوب کرده ای که از یادم نمی روی!​
گریه در گریه.
خنده به شوق.
گوش کن! گوش کن!​
ای تو همین حوالی! در جمع من و این بغضِ بی قرار، جای تو خالی!​
حالا میدانم سلام مرا به اهلِ حوالیِ همیشه ی اسمت خواهی رساند​
از نو برایت مینویسم:​
حالِ همه ما خوب است اما.​
تو باور نکن.​
دیدار ما به همان ساعتِ نامعلومِ دلنشین!
خداحافظ!​
خداحافظ!

یـــکی داشت یـــکی نداشت:


     
اونـــی کـــه داشت تـــو بودی و اونـــی کـــه تو رو نداشت مـــن بودم

یکـــی خواست و یکـــی نخواست:

      
اونـــی که خواست تـــو بـــودی و اونـــی کـــه بی تو بودن را نخواست مـــن بـــودم


یکـــی آورد و یکـــی نیاورد:

     
اونی که آورد تـــو بودی و اونیکه به جز تو به کسی ایمان نیاوردمـــن بـــودم


یکی موند و یکی نموند:

    
اونـــی که مونـــد تـــو بودی و اونـــی که نتونست بدون تـــو بمونه مـــن بـــودم


یکی رفت و یکی نرفت:


اونـــی که رفت تـــو بودی و اونـــی که به خاطـــر تو  قلـــب هیچکـــی نرفت مـــــــــن بودم


روزی است مثل روزهای دیگر. هشتصد شهید را مردم تشییع کرده و بردوش می برند تا محل معراج شهدای تهران. سخنرانی می شود. ی، مداحی و خداحافظ. من نمی روم. طبق روال همیشگی می مانم تا سوژه شکار کنم. زمزمه ای میان بچه های معراج است. می گویند: سه تا از شهدا گوشتی هستند . بدن شان سالم است .

جا می خورم. خیلی جالب است پس از سیزده سال، بدن سالم باشد. می روم سراغ شان. سراغ حاجی بیرقی مسئول معراج شهدا؛ قبول نمی کند که عکس بگیرم. سراغ همه می روم. سید حسینی، رنگین و هر کس که می شناسم. نمی شود. آخرش حاجی بیرقی می گوید:
حالا برو تا بعدا ببینم چی می شه .
*
چه قدر سخت بود. به هردری زدم، نمی شد. عجیب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسی می گفتم، سریع بهانه می تراشید. نه سابقه جبهه برای شان اهمیت داشت و نه خبرنگاری. دست آخر دوستی و رفاقت و در یک کلام پارتی بازی، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازی و سید احمد میرطاهری واسطه شدند تا بروم و چشمم بیفتد به فکه و شهدا.
*
ساعت از یک نیمه شب گذشته است. ساک دوربین را می اندازم دوشم. پسرکوچکم سعید که هنوز بیدار است، بهانه می گیرد. می گویم:
- می رم معراج شهدا عکس بگیرم.
می گوید: تو که صبح اون جا بودی، دیگه این وقت شب از چی می خوای عکس بگیری؟!
ولی می روم. خیابان ها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را می گیرم. ذکریات ومراثی ای را که درذهن دارم، با خود زمزمه می کنم. همه اش فکر این هستم که با چه صحنه ای روبه رو خواهم شد. چه گونه بدن شان سالم مانده. چه سرّی در میان است؟ در همین افکار غوطه ورم که یکی دوبار نزدیک است تصادف کنم.



می رسم به کوچه محل معراج شهدا. سربازی در را باز می کند و داخل می شوم. کامیون ها روشن هستند و منتظر تا شهدا را داخل شان بگذارند. هرکدام متعلق به یک شهر و شهرستان هستند. سراغ حاجی بیرقی را که

وقتی باختم "مسیر" را یافتم.

 

در بزرگراه زندگی،همواره "راهت""راحت" نخواهد بود.

 

هر "چاله ای""چاره ای" به من آموخت.

 

دوباره فکر کن فرصت ها "دوبار" نمیشوند.

 

برای جلوگیری از "پس رفت" پس،باید "رفت"


آخرین جستجو ها

وبلاگ سید محمد حسین شرافت مولا ♥پســرحـــــوا♥ دلنوشته های مهدوی M&MSUBTITLE tulowtepin lighnuppede daycreakenis Josephine's style تور ارمنستان ncosxalanro